در این روزهای مرگبار ، در این شب ، آری چه بگویم ؟ چگونه بگویم ؟ و از چه بگویم ؟ از اینکه در این برزخ ، در این بیچارگی محض ، در این سرگردانی بی پایان ، در این آوارگی های حسرت بار ، من تنهای تنها هستم و خسته تر از همیشه . نه راه پیشی در مقابل دارم و نه راه پسی پشت سر . نه پای ایستادن دارم و نه قادر به رفتن هستم . مانده ام در کوره راه زندگی ، مانده ام در سختیهای روزگار . مانده ام بی کس تر از همیشه ..... مانده ام بی پناه تر از هر وقت . امشب فریادهای دلم شکسته و نمی توانم در گوش کسی بخوانم .
وقتی ندای آرامبخش تو سکوت کلبه حزین قلبم را می شکست ، وقتی که نگاه های گرم تو به روح خسته من احساساتم را نوازش می داد ، وقتی که با صداقت و پاکی جزء جزء وجودم ، تو را می پرستیدم ، هیچ وقت نمی دانستم که اینگونه دلم را زیر پاهایت خواهی شکست . دلی که در تمام این مدت بازیچه دستانت بود .....
دلم آنقدر گرفته است که می خواهم به اندازه هزار قرن گریه کنم . می خواهم حرف بزنم . حس می کنم جایی از قلبم سوراخ شده است . خسته از تو نیستم . می خواهم نباشم . می خواهم هیچ وقت نباشم . این دلم آنقدر درد در خودش دارد که نمی دانم از کدام یک بنویسم .
من مدیون همه قطرات اشکم هستم که بیهوده و به پاس بی اعتمادی به ناکسان بر زمین ریخته شد . من مدیون قلبم هستم که به ناروا تپید . من مدیون همه اعضای بدنم هستم که به لرزش و دلواپسی انداختمشان . دلم پر از غصه است و تاری دیدگان مجال اشک را گرفته ، نوبت به نوشتن نمی دهد . بیایید و مرگ دلم را تماشا کنید . بیایید و گریه ی مرا جشن بگیرید .
آخر ای دنیا من چه کاری کردم که اینقدر روحم را عذاب می دهی ؟ چه قانونی از طبیعت را زیر پای نهادم که مرا اینگونه به باد ملامت می نهی ؟ مرگ بر تو . مرگ . آری گناه من از بی گناهی ست . آری گناه من این است که دروغ به بنده خدا نمی گویم و صداقتم را به تاراج نمی گذارم .
من خسته از همه چیز و همه کس به غرور دیگران می خندم که چه به ناروا دلم را به بازی می گیرند . عشق در میان ما مرده است ، و چیزی که مرده باشد ، دیگر به درد هیچ کس نمی خورد . تو هم بیا مرگ لحظه های مرا جشن بگیرد ، که روز به روز با قلبی ناآرام در ورای سکوت می شکنم .
آنچنان دلتنگم که می خواهم فقط سکوت کنم . سکوت . سکوت . سکوت . و می خواهم از این سکوت در تنهایی غم خویش بمیرم ... آری اینگونه بمیرم .......