سلام دوستان و امیدوارم که حال همتون خوب خوب باشه
از آخرین پستم حدود چهار ماهی میگذره. خب به خدمت سربازی اعزام شده بودم و الان در حال انجام خدمتم. ولی خیلی دوست داشتم که زودتر از اینا بیام و یه چیزی بنویسم ولی دستم به نوشتن نمیرفت. الانم که دارم مینویسم خیلی خیلی دلتنگم و حالم خیلی خراب. ضمنا شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) را به امام زمان و تمام شیعیان تسلیت میگویم.
التماس دعا- یا علی مدد
و اینم اشاره کوچکی از دردِ دلِ من.
حتی در رویاهایم برایت احترام قائلم
روزی که آمدی، آنقدر خوب بودی که برای دل بستن به تو دلیل نخواستم. وقتی دستت را به نشانه دوستی به سویم دراز کردی، در دل سپردن به تو تردید نکردم. تو را همنفس خطاب کردم و با تو سرود زندگی خواندم.
وقتی به تن پژمردهام آب دادی، با بهار خاطرههای قشنگ تو، شکوفه دادم. تابستان را با تو پاییز کردم و پاییز را با تو به زمستان رساندم. در سرمای دلخراش زمستان زیر بارش برف و باران یک لحظه از نغمه لبهایت غافل نشدم و زیر چتر نگاه تو پناه گرفتم. «و چتر بهانهای بود در زیر باران تا عشق شکل بگیرد در میانمان.»
امروز بخاطر قولهایی که دادی و نتوانستی به آنها جامه عمل بپوشانی از تو دلخور نیستم. قسمت ما اینطور بوده. چه حیف! انگار قسمت نبود که بمانی و از من نگهداری کنی. صدایی در گوشم گفت که او باید برود و تو از این ببعد باید مسیر زندگیت را به تنهایی طی کنی. لحظه رفتن، با اینکه اشک در چشمانم حلقه زده بود ولی دعایت میکردم. دعای خیر من همیشه بدرقه راه توست. و مطمئنم یک روز در یک جایی از زندگیت نتیجه همه خوبیهایی که به من کردی را خواهی گرفت. اگر قسمت نشد که تیماردار تو باشم مرا ببخش. تو میگویی که شاید لیاقت مرا نداشتی که روزگار به تو دستور مسافرت داد؛ ولی من میگویم شاید من لیاقت تو را نداشتم. برو و کوله بار غمهایم را روی دوشم بگذار که پس از این، به تنهایی آن را با خود حمل کنم.
خداحافظ....
آه! اما نه.... نه داشت یادم میرفت، چیزی را که هرگز به تو نگفته بودم، و گذاشته بودم برای لحظهای که به هم رسیدیم بگویم، حالا در لحظه جدایی و خداحافظی باید به تو بگویم، تا همیشه در صندوقچه ذهنت در کنارت باشد و روزهای تنهاییت را با آن سر کنی. دوستت داشتم. دوستت دارم و همیشه حتی در رویاهایم برایت احترام قائلم.