سلامی چو بوی خوش آشنایی
مدتی بود دلم می خواست یه کتاب بنویسم که هر چی تا حالا روزگار یادم داده توش باشه....دیدم تا مطالب را جمع کنم پیر شدم......
تصمیم گرفتم حرفام و بزنم....اینجوری اگه یه جاش اشتباه باشه دوستای خوبم راهنماییم می کنند.
مهربانی کمکم کرد...تفال زدم به حافظ این شعرآمد....
چو گل هر دم به بویت جامه در تن کنم چاک از گریبان تا به دامن
تنت را دید گل گویی که در باغ چو مستان جامه را بدرید بر تن
من از دست غمت مشکل برم جان ولی دل را تو آسان بردی از من
به قول دشمنان برگشتی از دوست نگردد هیچ کس با دوست دشمن
تنت در جامه چون در جام باده دلت در سینه چون در سیم آهن
ببار ای شمع اشک از چشم خونین که شد سوز دلت بر خلق روشن
مکن کز سینه ام آه جگرسوز برآید همچو دود از راه روزن
دلم را مشکن و در پا مینداز که دارد در سر زلف تو مسکن
چو دل در زلف تو بسته ست حافظ بدین سان کار او در پا میفکن
این شد که الان باسوز دل در خدمتتان هستم. آرزومند آرزوهایتان...
عسل