• وبلاگ : سوز دل
  • يادداشت : گفتگو با خدا:
  • نظرات : 0 خصوصي ، 5 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مهناز 

    از اينكه به وبلاگم سر زدي ممنونم.

    راستي چرا مطلب جديد ننوشتيد؟

    الهي، خانه كجا و صاحبخانه كجا؟ طائفِ آن كجا و عارفِ اين كجا؟ آن سفر جسماني است و

    اين روحاني؛ آن براي دولتمند است و اين براي درويش؛ آن اهل و عيال را وداع كند و اين

    ماسوا را؛ آن ترك مال كند و اين ترك جان؛ سفر آن در ماهِ مخصوص است و اين را همة ماه، و

    آن را يك بار است و اين را همة عمر؛ آن سفر آفاق كند و اين سير انفس؛ راه آن را پايان است

    و اين را نهايت نبود؛ آن مي‌رود كه برگردد و اين مي‌رود كه از او نام و نشاني نباشد؛ آن فرش

    پيمايد و اين عرش؛ آن مُحْرِم مي‌شود و اين مَحْرَم؛ آن لباس احرام مي‌پوشد و اين از خود

    عاري مي‌شود؛ آن لبيّك مي‌گويد و اين لبيّك مي‌شنود؛


    با سلام

    اللهم حج بيتک الحرام

    بروزم [گل][گل][گل][گل][گل]

    سلام

    وبلاگ جالبي داريد...اين متن جديدتونم خيلي قشنگ بود..

    ادامه بديد...

    موفق باشيد

    به وبلاگ من هم اگه دوست داشتيد يه سر بزنيد.

    + زهرا 

    مرسي عسل جان مطالبت بسيار عالي بود...راستي اين محمد كيه؟؟؟؟

    بسم الله الرحمن الرحيم

    با عرض سلام امشب تصميم گرفتم که يه غصه اي از اين دل عاصي براتون بگم خوب هر چي در اومد نوشه جون Smiley

    يه نفر دلسوخته اي بود که دلش به حال بيچاره گان ميسوخت و تصميم گرفت که به مردم کمک کنه و نگذارد که کسي به اموال مردم اون محله دستبرد بزنه چون که در ان محله يک سارق خطر ناکي بوده اما اين مرد ادم نترس و شجاع بود نگهباني شب را مي داد و در روز ميخوابيد و ظهر ها ميرفت سر مغازه اش که خرج خانه را در بياورد ولي دزد حرفه اي از فرصت سو استفاده ميکرد و در روز ميرفت به خانه هاي مردم تجاوز ميکرداين جوانمرد دلسوخته با يه نفر دوست شد و خيلي صميمي شد تا اينکه قضيه را مفصل به دوستش گفت دوست ان جوان که همان دزد حرفه اي بود يه پيشنهادي داد گفت که من ميتونم کمکي کنم من ميتوانم شب را نگهباني بدهم شما درشب برو بخواب و روز را نگهباني بده اين مرد هم خوشحال شد و شب را استراحت ميکرد روز را به نگهباني و ظهر رابه مغازه سپري ميکرد تا اينکه دوست جوان دلسوخته که همان دزده حرفه اي بود فکر کرد و با خود گفت که بايد ظهر ها دست به کار شوم و ظهر ها ميرفت وکار ناشايست خودش را انجام ميدادتا اينکه يک شبي ميبينه دوست

    دزدش از دنيا رفته ان دوست حرفه ايش را کفن ودفن ميکنه ولي هنوز فکرش به کمک کردن مردم بود که خدايا چه کنم اين دوستم که از دنيا رفت چه خاکي بر سر بکنم

    شبانه روز نگهباني ميداد ولي خبري از دزد نبود تا اينکه اين جوان دلسوز از پا مي افتد و مريض و بد حال ميشه ولي خبر ي از دزدي نبود تا مدتي در بستر بود ولي خبر خوشحال کننده اي به او مي دادند که تا الان که مدتي گذشته از هيچ خانه اي سرقت نميشود وبه ان محله دوباره ارامش و امنيت بر قرار شد

    خوب ديگه امشب همين به فکرم رسيد ومن هم نوشتم